محل تبلیغات شما

خونه ی خیالی




تا حالا شده ؛

دور و برَت به روی تنهایی گشوده شود و روزهایت بوی انتظار بدهد !؟

تا حالا به جایی رسیدی که ؛

نه فرصت برای مردن باشد و نه زمان برای زیستن !؟

تا حالا دنیا را ؛

با نقاب‌ غروب و غبار به نظاره نشسته ای !؟و یا شده که زنده گی را به دوش بگیری و از تنهایی بگریزی !؟

راستی تا حالا ؛

اسیر گم گشتگی شدی ، گمراه شدی ، راه را گم کردی !؟

این ها را گفتم تا برسم به اصل مطلب ؛

لطفا وقتی به چیزی ایمان داری مردد نباش !! تا اسیر گم گشتگی نشی !!  گمراه نشی !!  راه را گم‌نکنی !!


پی نوشت : تو به آب ، شکوه می دهی و به رنگ ها ، سایه !!

و من از شکوه شاهانه ات مبهوت !!




آدم لای ِاین نفس های آلوده ی شهر 

((توی ِ این کوچه پس کوچه های نرسیدن ها و خواستن ها ))

دلش می گیرد و 

روحش می میرد !!

مثل ِ یک درنای بی جفت بال بال می زند و واژه دان ِ احساسش پر از تلخی می شود !!

آدم تویه این وانفسای ِ پراز گفتنی های ناگفته 

((به قدمت ِ تمام ِ نبودن ها و نیامدن ها ))

دلش می گیرد و 

روحش می میرد !!



امروز یازدهم دی ماه سنه ی ۱۳۹۷ شمسی

درحوالی ساعت ۱۷

چشم هایم را بستم و 

در میان سنگینی بغض هایم ، دق کردم !!

زمین و زمان شده بود مصداق سخن اخوان ثالث:

((نفس ها ابر 

دل ها خسنه و غمگین 

زمین دلمرده 

سقف آسمان کوتاه ))

چاره ای نبود 

ومن‌ در دنیای آدم های کوکی شماطه دار 

غم نبودنت را 

پشت لبخندهای مصنوعی ام 

پنهان کردم .



سعید پورسعید می خوند :

((یه شعله شکسته یه شمع روبه بادم 

خسته از این زمونه فریاد گریه دارم ))

و من نوجوون احساسی فقط  با ریتم آهنگش حال می کردم و خیلی ریز و زیر پوستی از مفهوم کلام طفره می رفتم یا شایدم خودمو می زدم به نفهمیدن عمق و تلخی کلام !!

من فقط با اونجاش حال می کردم که می خوند :

((عاشق شدم به چشمات 

دادم دلو به رویات ))

از تو چه پنهون‌ هنوزم که هنوزه دلم خوشه به همین قسمت از ترانه .




کسی شبیه تو (( چون ماه )) که بیاید 

هر بنی بشری اسیر جزرو مد می شود !!

اصلا قفل می شود نگاه آدم در چشمهایت 

از آن قفل هایی که کلید ندارد ها !!

اصلا آدم دلش می خواهد 

((یک جرعه از باده ی احساست بنوشد 

و خودش را به زینت مستی بیاراید ))

اصلا آدم دلش می خواهد 

بدون استخاره در اعتماد تو قدم بزند !!

اصلا چکار داری !؟

آدم دلش می خواهد تو را روی چشم هایش بگذارد 

تا کور شود چشم حسودان !!

ولال شود زبان بدخواهان !!




Habib Bayati:

بی برگ و بارم !!

مثل ِ درختانِ آخر ِ پائیز 


خالی از احساسِ خوب !!

شبیه ِ جیب های یک کارمندِ غمگین در آخرِ ماه 


دیوارها هم دارند مرا بازخواست می کنند 

و چهار عنصرِ گستاخِ دلتنگی ، غم ، غربت  ، انتظار ،

 طاقتم‌را طاق کرده اند !!


((وقتی که تو نیستی

هزار کودک گمشده در نهانِ من

لای‌لای مادرانه تو را می‌طلبند.))




آیینه ای از صداقت را روبروی تو می گیرم !!
این قدر (( قیافه رسمی به خودت نگیر))
آبی به صورتت بزن 
به مصداق ((چشم ها را باید شست ))
جور دیگر ببین!!
چیزی شبیه به 
((من فرو مانده به جام 
سر به سجاده نهادن تا کی
او در اینجاست نهان 
می درخشد در می ))
که فروغ می گفت .


غم باد گرفته ایم‌  !!

شش هایمان فقط از روی عادت نفس می کشند !!

رفاقت هایمان سرانجامی ندارد !!

همدلی و یکرنگی مان رنگ باخته است !! 

در این وادی دل های فریفته !!

 در این سرزمین نفرین شده !!

از یاخته های تن هیچ بنی بشری عشق نمی جوشد انگار !!

آهای حضرت والا 

آهای سرکار علیه 

ما ها چه کردیم با دل هایمان !!

بیایید این عینک بدبینی را برداریم ، بیایید پلک‌بزنیم تا مهربانی بریزد از چشم هایمان !! 

بیایید بهارباشیم تا محبت مان گل بکند !! 

بیایید بدون ساعت و چرتکه مهربانی بکنیم !! 

بیایید بدون چتر و بی پروا ، زیر باران همدلی قدم‌بزنیم !!

بیایید (( ایمان نیاوریم به آغاز فصل سرد)) 




به خط‌ اول قصه بر می گردیم !!

به جایی که آدم اشرف مخلوقات شد!! 

لابد خدا یک چیزی می دانست که به آدم ها 

ناخن داد و پنجه نداد !!

ناله داد و نعره نداد !!

خدا از اول هم به انسان شک داشت !!

اورا به زمین تبعید کرد و به سرش گول مالید !!

که(( تو اشرف ‌مخلوقاتی .))

وگرنه برگزیده ی خلقت که 

شبنم و شب بو را 

طره ی گیسو را 

اشارات ابرو را 

ول نمی کند ، بچسبد به 

فروش پیکر خونین شرافت و 

خرید لاشه ی بدبوی غرور و پلشتی

والا ، بلا من اگر جای آدم ، ابوالبشر بودم 

همان اول راه ، از پیامبری خدا برمی گشتم و 

با این انسانیتی که از ابنائش سرمی زند ،

 خودم را سکه ی یک پول نمی کردم !!



اسطوره مان رستم دو چیز را به ما ایرانیان خوب آموخت !!

اول انکه برای بقا در این سرزمین باید غولتشن بود !!

و دوم آن که رمز این بقا ، نیرنگ و دورویی است !!

و تو آیا میدانی که  رستم عاقبت فریب غولتشنی اش را خورد و اسیر نیرنگ همخون خودشغاد شد !! 

راستی این چه شاهنامه ای ست که می گویند اخرش خوش است !!

تو بگو تا حالا عاقبت کدام سرزمینی که مردمانش نه کردار نیک دارند و نه پندار نیک دانند و نه رفتارشان نیک است  بخیر شده !!




از برمودای ِ احساسِ من 

تا اقیانوسِ همیشه منجمدِ نگاهِ تو 

نه اثری از باران است 

و نه بوی خاکِ باران خورده می آید !!؟

ای گوشه ی دنج ِ تمام ِ دورانم !

بیا دوباره  کرکره ی خوشبختی را بالا ببریم !

من از تو بپرسم چقدر دوستم داری ؟

و تو با لهجه ی شیرین مهربانی ات بگویی ،

یکی . !!



نسل ‌من 

نسلی ست پُر از اندوه

نسلی مقیم کوچه های غبار آلوده ی ت !!

با خاطراتی که خواب از پلک ها می پراند و گلوی نگاه را می بُرد !!

نسل من نسلی ست  که نه بوی جوی مولیان به مشامش رسید و نه جاده ی چشمانش ، به خوشبختی و سعادت ختم شد !!

نسل من میراث دار سرزمین زخم های بجا مانده از نابخردی ست .


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها